صبحی خواب دیدم توی بیمارستان قدیمیکه پاتوق مامانم بود با زهره قدم میزدیم.
از لای آسفالت کف محوطه گلهای زرد خاکشیر بیرون زده بود
ردیف تابلوهایی که شماره کارت و شرح حال مختصری از نیازمندان غذا روش بود رو نگاه میکردیم و رد میشدیم
دنبال کسی بودیم که دوست صمیمیمامانم بود و مامانم همیشه هواشو داشت.
خواب، حسی از انس و معرفت داشت...