دیروز که زینت خانوم گفت فردا فلان همسایه جلسه داره، تو گفتی برو به این جور جاها نیاز داری. صبح هنوز خواب بودم بهم گفتی اون صد و سی چهل گرم طلا که اشتباهی انداختین تو سطل زباله هم نتیجه دلی بود که از فلان بنده خدا شکستی.
تو که سر نطقت باز شده خب در مورد سوالات اساسیم هم سکوت نکن دیگه.
خب رفتم چه همه شلوغم بود. بگو چرا وسط ختم انعام وقتی زنها همه با هم دم گرفتند لاالاه الا ا...مور مورم شد و تمام صورتم اشک شد. بگو چرا نمیتونستم بیام بیرون ؟ چی بود توی نوای دف و مصراع یتیم مکه آقای عالم شد؟
من پیغام رو گرفتم. خبری بود توی اون ماجرا که اینطور دوام آورد ....هزار و چهارصد سال و به آدم کم اهمیتی مثل من هم رسید...
آبیاری غرقابی رو دیدی؟ علفهای هرز رو هم سیر میکنه. مثل پیغامیکه همه جا بازنشرش دادی، به دست موجودیت ناچیز منم رسید.
حالا این حرفها به کنار، چرا دستم رو نمیگیری؟ چرا نمیکشی من و ازین گل چسبنده بیرون؟ چرا تپیده ام این طور؟
چرا منتظر یه اشاره ام تا خیس بشم؟
میشه بگی میخای با من چی کار کنی؟؟؟؟؟؟