هی شعر خواند و در به درم کرد. همه چیز را به سر دویدم ، همه خاطرهها ، جرمها، محکومیتها و رنجها را. شادیها و الکلها هم سلام میرساندند.
هی شعر خواند و مغز را سوزاند . و هی چشم آب کشید مژهها را.
اولش کلمهها عربی بودند اما
کلمه نبودند تو بگو تیغ سه شعبه، از هر طرفشان یک معنی تتق میکشید
بعدش ولی نواییی نواییی نواییی نواییی
این درست است آیا؟
روز را دوان دوان به شب رسانده باشی و بعد توی مهمانی با یک شعر و چندتا شمع دمار از روزگارت در بیاورند؟؟؟...اینست روزی ؟؟؟
از صبح خیال وآرزو و چرب زبانی را به کار گرفته باشی تا مرد خانه را به کاری که هیچ خوشش نمیآید مرتکب کنی، تا پسرها را به این زندگی دل خوش کنی.تا از پنجره اتاقشان طلوع را تماشا کنند تا بی چیزی و نداری را زشت ندانند. تا لبخند بزنند.
تخت دو طبقه برایشان خریدیم بالاخره از دیوار از خانه مردم از ...
بعد هم رفتیم کله پاچه بخریم، گران بود پاچه فقط خریدیم ...این هوس پسرک یک ماه بود عقب میافتاد
بعد برای نه تا بچه، غذا و شعر و رویا توی کاسه ریختیم
بعد سفره جمع کردیم
بعد نه تا شلوار پوشاندیم نه سر را شانه کردیم نه جفت جوراب پیدا کردیم تا مادرهایشان برسند و همگی برویم ضیافت....
و آنجا ......
غمت گر در نهان خان دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند ....
و مدام درباره فواید وخواص دل کندن قصه و غمزه بیایند برای آدم.....
راستش آخرش نفهمیدم دل بستن هم خاصیتی دارد؟ یا فقط دل کندن معارج و فیوض به راه میاندازد....
باشد میکَنیم
کنده ایم هر صبح و شام ...کار دیگری نداریم . اما ستمگری از جانب کارفرماست : دل بنهند ...برکنی، توبه کنند بشکنی
بعد از همه چیز، صاف توی روح آدم زل میزنند و از عشق طرفداری میکنند و وامیدارند همه راهی را که با پای نفرت رفتهای پیاده با سر زانو بر گردی...یعنی که باز خاک بشوی تا در تو تخم جفا بکارند...
اینست صلیبی که حملش از گردون نمیآید و جز ضعیفان، حامل ندارد....
گیوه کردی طبی و معمولی