اوضاع خاورمیانه و جهان را رها کرده ام.صبح به صبح آرام عنان روزمره را دست میگیرم، تازه مدتی هست که سبک شده بارها، لباس پوشاندن به جنازه بچهها و چای شیرین خوراندن و بیدار کردنشان و تا خود مدرسه توی ترافیک حرص خوردن، حذف شده از برنامه صبح چون مدارس غیر حضوری میشوند هرازگاهی.
توی اداره هم رئیس بزرگ سرش جای دیگر گرم است و مدام هوس گزارشهای جورواجور نمیکند.
عصرها، بیخیال اینکه کی مشق نوشته کی زیادی بازی کرده، خواب شیرین را بغل میکنم شصت هفتاد یا حتی صد دقیقه. خوابیست که همه خیالها را جارو میکند و خندان توی بطن واقعیت قرارم میدهد.
دیگر اندوهی نمیوزد توی فاصلهها، دوست داشتن، دلتنگی و آرزو عین دل درد عارضم نمیشوند.دردها گذشته اند و همه چیز خوب و آرام است
اما مگر میگذاری....
از کجا ناگهان پیدایت میشود؟؟؟
از سرودهای دهه فجر توی شبکه پویا
ناغافل یک گردان جوان اندیشمند، آرمان طلب، سینه سوخته، که دود چراغها خورده اند، مارکس و وبر و شارل دوگل را به دوش کشیده اند، توده را بوسیده اند، آزادی را پرستیده اند به خاطر آرزوهایی که ناگهان آبستنش شده اند توی روی پدرهایشان ایستاده اند ، زنهای جوانشان را رها کرده اند و جانهای شیرینشان را در پیچ و خم خیابان از دست داده اند، آره یک گردان یک قافله ازین موجودات تو دل برو، میریزند از نوای سرودها توی خانه
سر نماز هستم که باشم،
فکر کردن به مردم آزادی خواه غزه را رها کرده ام که باشم
مآل اندیش و زندگی دوست و واقعی شده ام که باشم...
روحهاشان ، آرزوها و آرمانهاشان ...نمیگذارندم...
راستش این است که تو...باز این توئی
که نمیگذاریم
نماز را رها میکنم
مینشینم و میگذارم مثل اشک پایین بچکی از اندازههای کوچکم...