فردا تولد بانوی فرهنگه، بچهها توی گروه فهرست کتابهای اعضا رو جمع میکنن، یه رونمایی گروهی. خوش به حالشون. چندتایی شون قلم-کلفت تر از من بودن از اولش ولی خیلیاشونم نه. با دو سه تایی از بچهها که از نظر سنی تقریبا جای بچه منن وقتی آشنا شدم فکر نمیکردم امروز اونا دو سه تا کتاب داشته باشن و من هنوز هیچی. نوشتن توی سرنوشتم هست اینو میدونم ولی ممکنه چاپ کتابم که هیچ نوشتنش هم توی دوران زندگیم تموم نشه. چی غلطه که نمیشه؟ استادم میگه علاقه و پشتکار باید باشه و من هم خیلی مشتاقم هم خیلی مینویسم اما نمیشه!
میم عزیز (که خیرشو ببینه هر کی قدرشو میدونه)با قیافه روز به روز جذاب ترش و با چشمهای سیاه و روحیه مرتبا گرم و متعالی شونده اش هم دست کمیاز من نداره. سر چهل و اندی افتاده توی خط یه رشته جدید، شبانه روز چهار یا حداکثر پنج ساعت خواب و باقیش علی الدوام کار! کار و کار و کار.خستگی ناپذیر کار. لجم میگیره از کم نیاوردنش از انگیزه بالاش از اخلاق خوبش. لجم میگیره چون منم مجبور میشم دست بردارم از کاهلیهام و بدوم. اما جناب میم هم توی مدار نشدن قدم بر میداره
روز هست که سه مرتبه دیگ و دیگبر میزارم سر بار، بهترین مواد اولیه و با کمترین تخلف از دستورهای آشپزی، بازم نمیشه! غذا سر سفره موفق نمیشه. اصلا از توی قابلمه بوی شکست میده. میدونم علتش جای دیگه است نمیدونم کجا
از این طرف توی اداره بدون اینکه اخلاق خوبی نشون داده باشم یا درخشش خاصی بروز داده باشم شده ام مرجع یک عالمه مراجعات متنوع. هر چیم گردن کشی میکنم که بعضی از رئیسها بی خیال من بشن و دیگه کار بهم ارجاع ندن افاقه نمیکنه. هر کی ندونه فکر میکنه چقدر فنی و متبحرم.
همیشه مهمات امور بچههام رو دقیقه نود فراموش میکنم. چند هفته است برای جواد باید کاغذ پوستی بخرم برای فاطمه باید ایلوستریتور نصب کنم برای ....
نه اون ادباری که توی نویسندگی و آشپزی و مادری دارم برام مشخصه و نه این اقبالی که توی پشت میز نشینی دارم علتی در خودم داره
حالا هرچیم قسم بخورم و شاهد بیارم شاید مردم نتونن تجسم کنن که چیزی که غلطه یه جایی ماورای من و تدبیر منه
ولی خودم دیگه به این باور رسیده ام. بهش انس گرفته ام طوری که مسائل راز آلود ماورایی برام از امور عینی، واقعی تر و اثر گذارتر جلوه میکنن
اماای کاش مسلط میشدم به اوضاع تا در جهتی که جهت من نیست دست و پای بیهوده نزنم.