تو آینه امروز یه چیز جدید دیدم، یه چیزی شبیه غبغب زیر چونه ام داره شکل میگیره، قشنگ میتونم، با این قیافه جدید نقش یه مادربزرگ بازنشسته رو بازی کنم...
و قد جرت مقادیرک علی یا سیدی فیما یکون منی الی آخر عمری
انگار کم کم از ترس اجل به راه پلههای پشت بام دویده آفتاب عمرم. ازینجا که به خودم نگاه میکنم غیر از دور یه مسیر تکراری چرخیدنهام، یه چیز میبینم ...اونم اینکه:
یه چیز قشنگ که دلم میخاد کتاب قصه زندگیم رو ببنده رسیدن به کسیه که بهش بگم؛ از وقتی خودمو شناخته ام تو رو دوست داشته ام، هر کس دیگهای رو هم دوست داشتم بخاطر شباهتش به تو دوست داشتم...
کاش این فانتزی عملی بشه...کاش ببینمش ...کاش بهش بگم. کاش راست باشه حرفم. کاش حاصل عمرم باشه .....