یار دبستانی سلام. اول از همه باید بگم که عی بابا تو عجب نخبهای هستی و ما خبر نداشتیم. راستش هیچ جوره به ما نمیخوری. خوب شد رفتی خارج.
امروز تهران بسیار سرد بود و باد آی باد میوزید و هوا میدرخشید و البرز از همین میدان حر پیدا بود و برفها توی سینه کشش به پایین شهریها پز میدادند و جهان تازه بود و یاد تو میوزید و جنگ نبود توی دل و فکرم .
و روز اول ماه به من جایزه دادند.
دفتر شعرت را پیدا کردم پسر. مال هفت هشت سال پیش بود و نو بود و کلمهها مثل هوای امروز تازه بودند و چقدر بهت افتخار کردم فرزند.
یک عارف هندی معتقد است وقتی سرد است و باد میوزد، روحها اطراف ما پرسه میزنند. یک عارف اصفهانی این عقیده را به روز رسانی کرده و با هر نسیمینتیجه میگیرد روح تو وزیده عین خیالش هم نیست که تو هنوز زنده ای.
دفتر خاطراتت را هم یکبار که چمدانت را میبستی کش رفته بودم و برای خودم کپی کرده بودم.
روزه ام باطل نیست؟ امروز چند صفحه خاطرههایت را خوردم و شعر رویش سر کشیدم.
دیگر آرزو نمیکنم به شهر و دیار برگردی و اتفاقی ببینمت.
آرزوی جدیم اینست که همه تو را ببینند . آن طور که من دیدم ببینند. وقتی با ساک پر برگشتی و برای همه مردم سوغات داشتی و رسانهها کلماتت را دست به دست چرخاندند ...آن روز در آن هیبت دیدن داری .