امروز رازی داشت، دلم مثل کره اسب وحشی در چمنزار فرصتها یورتمه میرفت. ذرههای زمان لابلای فراغتهای کوچک اداری، درخشش الماس داشتند. از فضا نوشابه نور میخوردم و عصاره فرصت میچشیدم.نمیدانستم باید چه کار کنم. قرص ویتامین بخورم؟ دوست جدید پیدا کنم؟ بانک بزنم؟ مدیر هلدینگ بشوم؟ بروم کل ایالت کالیفرنیا را آتش بزنم؟ جنگ جهانی سوم را راه بیندازم؟
تا حالا به شدت شاعرانگی جنگ خیره شده اید؟
چه عروجهای معنوی که جنگ به انسان هدیه کرد. چه اختراعات و پیشرفتهای علمیکه از جنگ زائیده شد . چه شرافتی که طبل جنگ میتواند بربیانگیزد...چه صوراسرافیلی که در جنگ نواخته میشود.
آهاهاهاهی بچههای متعالی حالا که صلح نشد دعا کنیم جنگ بشود
یک جنگ واقعی نه ازین کشتارهای نامردانه
امروز روز خطرناکی بود