بیدار شدم. وسط یه برهوت انفرادی ،افتاده بودم. خورشید روی نعشم نمیتابید، شلاق میزد. خشم خدا رو ابلاغ میکرد اما شلاق خورشید باعث بیداریم نشده بود.
صدای یه گفتگوی شیرین و شهد دار بیدارم کرده بود. یه گفتگو با رنگ و عطر توتهای سرخ و سیاه
صدا از بیرون میاومد. بیرون برهوت من.
یکی کفشهاشو در آورده بود و نشسته بود زیر آفتاب محبتت و باهات حرف میزد و باهاش حرف میزدی و اشکهاش که عین چی آویزون بود با اشکهای من خیلی فرق داشت.
بیدار شدم اما تو رو ندیدم چون توی برهوت تنهاییم همه جا پرشده بود از من.
بلدوزرهای خودخواهیم اهرام فرعون رو در صحراهای مصر خراب میکرد و من دیدم که از فرعون متکبر ترم. چون زیر پام نه اون چهار پایه ایه که فرعون ساخت تا بیاد با تو رو در رو بشه
زیر پام چهارپایهای از کارهای خوب من
آرمان طلبیهای من
مادرانگیهای من
شغل من
دانش من
عبادتهای من
از فرعون متکبرتر ، با خودم تنها، غرق در عفونت
بیدار شدم و در همه انفرادی" من " بوی عفونت میآمد. چون "تو* نبودی.
بیرونم بیار از این شب آفتابی خیره سر
من همه عمر حتی یه کلمه هم با تو حرف نزده ام ، خیلی دیر شد، من عفونت کردم ، من به ذات عفونت تبدیل شدم