هیچ وقت به تو فکر نکرده ام. تقریبا هیچ وقت. یعنی از وقتی یاد گرفته ام به کسی فکر کنم، مدرسهای که بودم به آن دختری که محبوب همه بود و دار و دسته اش فکر میکردم. دانشگاه به شاگرد اول کلاس.بعد عقد به آن خواهرشوهری که دوستم نداشت. بعد به آن بچه ام که غذا نمیخورد، این روزها هم به فکر صلحم تا وجدانم کمتر اذیتم کند و خواب و خوراک کوچک و بزرگ مردم جنگزده برایم مهمتر از احساسشان به تو بود. به این فکر نکرده بودم که ممکن است تو خودت بیشتر از من بهشان فکر کرده باشی و شاید این همه تدارک تو باشد برای اینکه آنها را خالص کنی و برشان داری برای خودت و برت دارند برای خودشان
میدانی خدا من دلم سنگین میشود اگر گاهی نسیم تو نتکاند من را و نسیم تو معمولا با محبت میتکاند. معمولا و همیشه.
وقتی میبینم همسایهها چه ساده و صمیمیو عمیق یاد تو را بغل کرده اند، از خودم میپرسم مگر میشود ؟ مگر داریم؟ تازه یادم میافتد ناسلامتی تو مهمترین فرد زندگیم بودهای همیشه
من به تو فکر نکرده بودم ، من به تو ، به اندازه نصف آدمها هم فکر نکرده بودم.
سعی کن بیشتر بتکانی من را. من انسانم و در فراموشی ریشه کرده ام. یادم کن به نسیمت
و ببخش همه چیزهایی که میدانی را ببخش
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر