روح گرسنه و تشنه میشه، یکی به سفر و نظر به دریا و نورد کوه رو میاره بابت این گرسنگی و تشنگی، یکی به صحبت با دوستاش و مامانش و اینا، یکیم ممکنه مثل من بره یه کتاب از تو قفسه بکشه بیرون
اوریانا فالاچیدر نامه به کودکی که هرگز زاده نشد دست و پای روح بشری رو ماساژ میده، بهش آب و نشاط و فلسفه و فرنی میده
فکرشم نمیکردم این کتاب اینطور عرق روحمو در بیاره و خون دلم رو بریزه
و من برخورده از روح خانوم فالاچی نشسته پای آن یکی کتاب، کتاب تو، کتابی که در سوره سومت خیلی درباره اش حرص خورده ای...
من فقط به مهلت زیادی برای گریه کردن نیاز دارم . لطفا بده...مهلت گریه را، آخر میبینم که تنها به خاطر نشستن در ساحل عافیت، به آدم بدهای قصه امروز بشر، خیلی نزدیکترم تا به آدم خوبهایش و میخواهم این نامیزانی فاصله را با گریه جبران کنم.
حتی اوریانا هم قدر گریه را میشناسد
آنجا که میگوید مادرم بسیار خوب میخندد چون بسیار خوبتر گریه میکند .