همیشه تهرانیها را دوست داشتم. ..
شاید چون خوب آب میخورند یا آب خوب میخورند.
حق است چون که تهران، سرِ چشمه است.یکی از محلهای برخوردم با روح تهرانیها توی حرم عبدالعظیم بود، زمان مشروطه که بازاریهای تهران بست نشستند.
از آن روز فکر میکنم نبض تهران توی دست این حرم است.
وقتی میروم آنجا، دعاهایی که تهرانیها کرده اند، آرزوهایشان، روی روحم اثر میگذارد.
دقیقا ضمیرم را روشن میکند، دست و دلم را باز میکند، و از سر چشمهی آرزو، به من میچشاند.
آرزو کردن هنر میخواهد .آرزوهایی هست از یک اثر اعجاب انگیز معماری، با شکوه تر ، آباد تر، آسمان خراشتر
توی حرم عبدالعظیم ، آرزوهای تهرانیها روی آرزوهایم تاثیر میگذارد ، اگر قبلش التماس میکردم فقط گرسنگی و تشنگی یک میلیون بچه جنگزده بند بیاید، حالا دعا میکنم هم گرسنگی هم آتش بند بیاید، هم هرچه زجر در این مدت کشیده اند سرمایه عمارت شهر و فرهنگ و تمدنشان بشود، سرمایه پیروزی جدی و نهایی شان بشود.
توی این حرم نمیشود کم خواست
اینجا طمع میکنم تمام چاله چولههای روحم، پر از آب و گُل و درخت بشود و ویرانههایم گنج دار بشوند
آرزو میکنم زندگی گذشته ام پر از ثمرات بشود، تا آینده خودش حساب کار دستش بیاید و لحظه لحظه اش فایده و رشد و عروج بشود...
نوشته شده در شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ توسط .