سیاه مست یک پروژه بود، یک مرام، یک آرمان یک سبک زندگی
دوستش داشتم . شنگولیان طور، راه میرفت با اینکه معمولا اشکش هم دم مشکش بود.
مزه خون جگر را میشناخت ولی از جام میبیشتر خوشش میآمد.
دوستانی داشت هزار مرتبه نازک تر از خودش. من عاشق دوستانش شدم: چه نورهایی داشتند سبزتر از برگ درخت. جشن بی پایانی اینجا به پا کردند که بساطش را باد برد.
برد و معلوم نیست توی آسمان چندم پهن کرد.
سیاه مست، شدیدا دچار شد با همه رندی و شنگولی دچار شد و یک روز خودکشی کرد.
نمیدانم مثل بقیه کارهایش،
در خودکشی جدیت به خرج نداد یا چی که نمرد.
نمرد اما آن آدم سابق هم نشد.
حالا میبینمش گاهی....
دوشنبهها جدی جدی یک چیزیش میشود. همین دوشنبه به من گفت میخواهد بیابانگرد بشود. خندیدم. سیا توی هیچ کارش، خیلی مایه نمیگذارد، با این حال شوخی شوخی، دوشنبه از اداره زودتر زد بیرون، سوار مترو شد و سر از بیابان در آورد.
آدم خنده اش میگیرد، بیابانگردی با مترو؟
اول رفت شهر آفتاب، پای ضریح یک پدربزرگ با جذبه و همراه یک خانم خوش آرایش اراکی، گریه کرد .
گفته بودم خیلی لوس است و اشکش توی آستینش؟
بعد هم پرسه زن و گترهای لابلای قبرهای قدیمی، رفت و رفت تا سر از چمران و احمدعلی نیری اینها در آورد.
ظل ظهر خرداد، خوب خلوت بود، نیم ساعتی به دل سیر نشست، اینجا هم فقط اشکهایش راه افتادند...
و عین پسرم وقتی از شیر گرقته بودندش از همه سراغ چیزی را گرفت که ازش گرفته بودند:
از قبر شهید، از کتاب سهروردی توی متروی برگشت از چت جی پی تی از فال حافظ
بهش گفتند:
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
از ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
نوشته شده در چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ توسط Just a tiny bit of dust